دکتر عزتی: بنده ۲۲ مهرماه سال ۱۳۵۹ در شهرستان سقز واقع در استان کردستان، بهعنوان فرزند اول خانواده با نام کردی وریا به معنی باهوش متولد شدم اما در شناسنامه اسمم را پیمان نوشتند. در بحبوحه جنگ ایران و عراق و در منطقهای جغرافیایی که بسیار ناامن بود، به دنیا آمدم. پدرم دارای لیسانس ریاضی محض هستند و در حال حاضر بازنشسته آموزش و پرورشاند. ایشان ۳۰ سال در دبیرستانها و مؤسسههای آموزش عالی ریاضی تدریس میکردند. در عین حال، خوشنویس و مینیاتوریست معروفی در کردستان هستند و مدرک ممتاز خوشنویسی را از استاد غلامحسین امیرخانی، از اساتید بنام هنر خوشنویسی، دریافت کردهاند. به همین دلیل، یک قریحه هنری هم بهصورت ژنتیکی در خانواده ما بوده و هست و هنگامی که هنر را با مسائل علمی و با استفاده از امکاناتی که در حال حاضر توسط نرمافزارها و هوش مصنوعی وجود دارد تلفیق میکنیم، بهتر میتوانیم جنبههای علمی موضوعات را به جامعه مخاطب تفهیم کنیم.
مادرم خانهدار هستند و پس از بنده، یک خواهر و یک برادر متولد شدند. سال ۱۳۶۵ کلاس اول ابتدایی را در دبستان فردوسی شروع کردم و در سال پنجم ابتدایی، در آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی در مقطع راهنمایی قبول شدم. پس از سال سوم راهنمایی نیز در آزمون ورودی دبیرستانهای نمونه دولتی قبول شدم و تحصیل در نظام جدید را آغاز کردم. سه سال در این نظام جدید، که آن زمان به همین نام شناخته میشد، در دبیرستان نمونه دولتی فجر سقز مشغول به تحصیل بودم و پس از آن وارد دوره پیشدانشگاهی شدم. سال ۱۳۷۷ در کنکور سراسری شرکت کردم و با رتبه ۱۱۴۰ انتخاب رشته کردم، اما چون فقط دانشگاههای تهران را در نظر گرفته بودم، آن سال از راهیابی به دانشگاه بازماندم.
آگاهانه تصمیم گرفتم یک سال دیگر پشت کنکور بمانم و در سال ۱۳۷۸ با انتخاب اول از میان ۱۰۰ رشته، وارد دانشکده مهندسی پلیمر گرایش صنایع پلیمر دانشگاه صنعتی امیرکبیر شدم. پس از ۱۲ سال تحصیل در شهرستان کوچک خودمان و ورود به مدارس نمونه دولتی، تربیت و آموزش دانشآموزان برگزیده توسط معلمهای نمونه شهرستان، تأثیر بهسزایی در روند تحصیلی بنده و سایر همکلاسیهایم داشت. در دبیرستان نمونه، فقط دو رشته تجربی و ریاضی وجود داشت. تمام کسانی که رشته تجربی را انتخاب کرده بودند، اکنون پزشکان حاذق و متخصص هستند و در رشته ریاضی نیز اکثر همکلاسیها دکترای تخصصی گرفتهاند که طبق رویهای که در ایران وجود دارد، اکنون در ایران نیستند و در دانشگاههای مختلف خارج از کشور، عضو هیاتعلمی هستند یا در شرکت های بزرگ و معروفی استخدام شده اند.
شرایط حاکم دهه شصت بخصوص در کردستان، در کنار سختیهای زندگی مانند بمباران و جنگ، موجب شد تا روحیهی جنگنده بودن در ما شکل بگیرد. من از دوران تحصیل در مقطع ابتدایی به یاد دارم که در مدرسه، کوچه یا در منزل ناگهان هواپیماهای عراقی با صدای بسیار وحشتناکی میآمدند و بمباران می کردند و ما مجبور بودیم در روستاهای اطراف شهر زندگی کنیم و به این ترتیب سال های اول تحصیلات زیر سایه بمباران شروع شد. این شرایط عجیب دلهرهآور و سخت بود. در زمستان گاز نداشتیم و نفت هم بهسختی پیدا میشد. تأمین نیازهای اولیه مردم مانند نان، لباس، غذا، مسکن و حتی امکانات آموزشی و کتابهای کمکدرسی بسیار دشوار بود. در هر حال، در مدرسه، این هسته اولیه فکری شکل گرفت که ما دانش آموزان هیچ راهی جز درس خواندن نداریم، چون ارثیه ای، کسب و کاری، کارخانه ای، صنعتی و یا امیدی وجود نداشت که به ما منتقل شود یا جامعه پذیرای ما باشد.
اغلب ما که از اقشار متوسط رو به پایین و کمبهرهمند استان کردستان بودیم، در همان استان هم از نظر رفاه اجتماعی و مالی وضعیت مناسبی نداشتیم، به همین دلیل در دبیرستان نمونه همه به یکدیگر کمک میکردیم تا بتوانیم برای کنکور آماده شویم و سرآغازی برای تحول باشد. با هم اتحاد داشتیم و با هم درس میخواندیم و به هم آموزش می دادیم. کتابهایی که داشتیم را به یکدیگر قرض میدادیم، زیرا آن زمان کتاب کمک آموزشی و کنکوری بهسختی پیدا میشد و هنگامی که یک نفر به تهران میآمد و در میدان انقلاب کتاب تهیه میکرد، خساستی وجود نداشت و آن را در اختیار دیگران هم قرار می داد. جالب اینجاست همکلاسی های من همه با هم پشت کنکور ماندیم و سال ۱۳۷۸ با رتبه هایی درخشان در دانشگاههای تهران، شریف، صنعتی امیرکبیر و … پذیرفته شدیم و وقتی هم که در تهران بودیم، همدیگر را پیدا میکردیم و آخر هفتهها در خوابگاه به هم سر میزدیم تا احساس غربت و تنهایی نداشته باشیم.
بنده نسبت به سایر همکلاسیهایم دانشآموز برتری نبودم ولی یک جنبه دیگر در زندگی من وجود داشت و آن هم، ورزش بود. به واسطه علاقه و شرایط خانوادگی ورزش کاراته را انتخاب کردم. کلاس اول راهنمایی، چون عموی بنده اولین باشگاه ورزشی کاراته را سال ۱۳۵۵ در منطقه بنیان گذاری کرده بودند، به همین دلیل کاراته را یک ورزش فامیلی میدانستیم و تمام پسرعموها و سایر اقوام در حد مبتدی آموزش میدیدند، اما من خیلی حرفهای ادامه دادم و تمرکز کردم، بهگونهای که سال ۱۳۷۶ برای بازیهای آسیایی ماکائو، در حالی که 17 سال داشتم، عضو تیم ملی بزرگسالان ایران شدم. این موضوع بر روی روحیه جنگندگی، حرکت رو به جلو و کسب ترقی، تأثیر زیادی داشت، چون در کاراته یک نظم و دیسیپلین وجود داشت. مربیها یا کسانی که کمربندشان متفاوت بود باعث میشدند انسان احساس کند که در یک نظام سیستماتیک زندگی میکند. این امر کمک بسیاری به ایجاد نظم سازمانی در ذهن من کرد. پیش از ورود به دانشگاه صنعتی امیرکبیر، به واسطه ورزش کاراته، در اکثر شهرهای ایران مسابقه داده بودم و خبرنگاران نیز با من گفتوگو کرده بودند.
در سنین پایین، کمربندهای مختلفی را کسب کردم، بهعنوان مثال، مشکی دان یک را در کلاس سوم راهنمایی و مشکی دان دو را در کلاس دوم دبیرستان گرفتم که در آن زمان سن کمی برای دستیابی به این موفقیتها تلقی می شد. برخلاف بسیاری از دانشجویان شهرستانی که به تهران میآمدند و ممکن بود محیط یا زندگی تنها و زرق و برق شهر بر آنها اثرات منفی بگذارد، برای من اینطور نبود. حتی در سال اول دانشجویی، ترم دوم سال ۱۳۷۹، عضو تیم ملی دانشجویان ایران برای مسابقات جهانی ژاپن شدم و این امر تأثیر بسزایی در زندگی من داشت و به این واسطه در خوابگاه ها و دانشگاه صنعتی امیرکبیر نامم بر سر زبان ها افتاد و این شد که در انتخابات شورای صنفی دانشکده مهندسی پلیمر دوستان به من رای دادند و من نماینده بودن و صدا بودن جامعه ی دانشجویان آن زمان را یاد گرفتم. در ادامه موفق شدم کمربند مشکی دان 6 کاراته را دریافت کنم و مدارک داوری و مربیگری هم در کنارش پس از اموزش های لازم کسب کنم. جالب اینجاست که با همین تفکر به عنوان عضو کمیته آموزش فدراسیون کاراته ایران در یک جمع پنج نفری انتخاب شدم و آنجا هم توانستم نوآوری و تفکر جدیدی وارد کنم لذا پس از یک سال نام و ماموریت این کمیته را به کمیته آموزش، تحقیق و توسعه با الهام از تحقیق و توسعه در سازمان های صنعتی تغییر دادم و ماموریت جدیدی برای توسعه ورزش کاراته ایران طراحی کردم. شایان ذکر است رنکینگ کاراته ایران در دنیا همیشه جزو سه کشور برتر جهان در WKF بوده است.
انتخاب رشته مهندسی پلیمر چگونه شکل گرفت؟ آیا از روی علاقه بود یا تصادف؟
دکتر عزتی: اتفاقا بنده هیچ علاقهای به شیمی نداشتم. با اینکه پدرم دبیر ریاضی بودند، به ریاضی هم علاقهای نداشتم. علاقه و تمایل زیادی به فیزیک داشتم و البته هر آنچه که میتوانستم تصور کنم. بهواسطه همان قریحه هنری و ذهن تصویری که پیشتر هم اشاره کردم، طراحی لوگو، جلد، پوستر و… هم انجام میدادم. اولین لوگویی که فروختم، در دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود. سال ۱۳۷۹ برای همایش نساجی لوگویی طراحی کردم و با آن، برنده یک ربعسکه شدم که در آن زمان ۲۰ هزار تومان ارزش داشت.
با شیمی ارتباط برقرار نمی کردم تا زمانی که در سال سوم دبیرستان شیمی آلی را آغاز کردیم، اواخر کتاب، پلیمرها را به زبان بسیار سادهای توضیح داده بود، اینکه چگونه اتیلن به پلیاتیلن تبدیل میشود. دفترچههای کنکور آن سال را که دیدم، متوجه شدم در کل ایران، فقط دانشگاه صنعتی امیرکبیر دو گروه ۲۵ نفره در مهندسی پلیمر و رنگ پذیرش میکند و در دانشگاههای دیگری مثل شریف، تهران و علم و صنعت، و دانشگاه آزاد این رشته وجود نداشت. با خودم گفتم پس این رشته باید رشته خاصی باشد. با اینکه به معماری علاقه زیادی داشتم، اما رشته پلیمر را انتخاب کردم تا آیندهام را از نظر کاری، ادامه تحصیل و بکر بودن مسیر، تضمین کنم. و همینطور هم شد!
با همین بینش بسیار سطحی، پلیمر را انتخاب کردم و با رتبه ۶۰۶ در دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شدم. در خوابگاه نجاتالهی، واقع در خیابان بهآفرین نزدیک میدان ولیعصر، مستقر شدم و زندگی پلیمری و دانشجویی من از آنجا آغاز شد.
در دوران تحصیل در ایران با چه چالش هایی روبرو بودید؟
دکتر عزتی: چالشها بسیار زیاد بود. شرایطی که آن زمان در جامعه ایران حاکم بود، بهویژه جنگ سختی که پشت سر گذاشتیم و دوران کودکی پراسترس، همه در کنار هم چالشبرانگیز بودند.شهرها مدام با خمپاره، توپ و هواپیماهای جنگی بمباران میشدند، بهطوری که فرزند دوم خانواده ما، به همین دلیل، در شکم مادرم فوت کرد. آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم. دم ظهر بود، آسمان بدون ابر و صاف و وقتی این حالت پیش می آمد مردم می گفتند آسمان میگی شده، یعنی ممکن است هواپیماهای میگ عراق برای بمباران به زودی بیایند، آژیری هم در کار نبود.
- شهرها مدام با خمپاره، توپ و هواپیماهای جنگی بمباران میشدند، بهطوری که فرزند دوم خانواده ما، به همین دلیل، در شکم مادرم فوت کرد. آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم. دم ظهر بود، آسمان بدون ابر و صاف و وقتی این حالت پیش می آمد مردم می گفتند آسمان میگی شده، یعنی ممکن است هواپیماهای میگ عراق برای بمباران به زودی بیایند، آژیری هم در کار نبود.
خانه مادربزرگم بودیم، سال 1366 بود و من کلاس اول بودم، مادرم آن زمان 27 سال سن داشتند و فکر کنم ماه های پایانی بارداری بود، ناگهان آن صدای وحشتناک غرش هواپیما اومد، دیوار صوتی شکسته شد، زمین لرزید و مادرم روی پله های ورود خانه به حیاط نشسته بود، اما سنگین بود و نمی توانست راحت سرپا بایستد، بار دوم صدایی آمد که این بار دیوار صوتی نبود و اولین بمب خوشه ای روی شهر فرود آمد و لرزش و موج صوتی آن به ما رسید، مادرم با شکم به شدت به روی لبه ی تیز پله افتاد و یک خاطره وحشتناک تا همین امروز به جا ماند. خاطره یک درد، مظلومیت و بیچارگی. به یاد دارم زمانی که از کردستان به رشت منزل پدری زن عموم که پزشک هستند برای درمان مادرم سفر کرده بودیم همگی و خانوادگی سر سفره روی زمین مشغول خوردن نهار بودیم هنگامی که صدای پرواز هواپیمای مسافربری را شنیدیم ما که از کردستان آمده بودیم همه بلند شدیم و دنبال پناهگاه بودیم، اما خانواده زن عمویم عادی نشسته بودند و از وحشت ما متعجب بودند. این صحنه از بعد جامعه شناسی قطعا جای مطالعه دارد. این تفاوت و شکاف عمیق بین امنیت و تهدید انسانها از دو جامعه مختلف روی سرنوشت یک ملت یا ملتها تأثیرگذار است.
برگردم به پرسش شما … بله، در دوران تحصیل در دانشگاه، چالشها بسیار بود. یک دانشجو که از مناطق کمبرخوردار مانند سیستان و بلوچستان یا استانهای مرزی آمده بود، در مقایسه با کسانی که در پایتخت بودند یا از شهرهای بزرگی مثل تهران، یزد، شیراز و اصفهان و .. آمده بودند از نظر اخلاقی، ارتباط جمعی و آشنا شدن با استادان، با شکاف عمیقی روبهرو بود.
در دوره لیسانس شرایط سختی داشتم. حتی ورزش را کاملاً ترک کردم و به یک زندگی خوابگاهی سخت روی آوردم. با هیچ استادی هم نتوانستم ارتباط بگیرم و فقط دوست داشتم این دوران هرچه زودتر تمام شود.
البته این چالشها، جدا از چالشهای خاص هر مقطع تحصیلی بود. بهعنوان مثال، دوره کارشناسی اصلا جذاب نبود و عدم جذابیت محیط دانشگاه و خوابگاه آدم را بیمار میکرد. بعدها همسرم که دو سال دانشجوی زبان چینی (در کشور چین) بود و شخصا به دانشگاه او رفت و آمد داشتم، شاهد بودم که جشنهای مختلف برگزار میکردند و محیط خوابگاه بسیار شیک و تمیز بود. حتی کیفیت خدمات دانشجویی مانند سیمکارت، عینک، لپتاپ، خرید گوشی و خرید موتورسیکلت برقی و … حس آرامش و اطمینان خاطر میداد. هیچکدام از این امکانات رفاهی در دانشگاه صنعتی امیرکبیر وجود نداشت. کمبود مواد غذایی و جای خواب مناسب در خوابگاه و تغییر خوابگاه در هر ترم به خستگیهایمان اضافه میکرد و آرامش را از ما میگرفت.
- دوره کارشناسی اصلا جذاب نبود و عدم جذابیت محیط دانشگاه و خوابگاه آدم را بیمار میکرد. بعدها همسرم که دو سال دانشجوی زبان چینی (در کشور چین) بود و شخصا به دانشگاه او رفت و آمد داشتم، شاهد بودم که جشنهای مختلف برگزار میکردند و محیط خوابگاه بسیار شیک و تمیز بود. حتی کیفیت خدمات دانشجویی مانند سیمکارت، عینک، لپتاپ، خرید گوشی و خرید موتورسیکلت برقی و … حس آرامش و اطمینان خاطر میداد. هیچکدام از این امکانات رفاهی در دانشگاه صنعتی امیرکبیر وجود نداشت. کمبود مواد غذایی و جای خواب مناسب در خوابگاه و تغییر خوابگاه در هر ترم به خستگیهایمان اضافه میکرد و آرامش را از ما میگرفت.
در سال ۱۳۸۳ خانوادهام بهطور کامل از کردستان به تهران نقلمکان کردند و من، پدر، مادر، خواهر و برادرم در محله آریاشهر، بلوار فردوس در غرب تهران مستقر شدیم.
در مقطع کارشناسی ارشد هم چالشهایی از قبیل ضعیف بودن اینترنت و عدم دسترسی به مقالات وجود داشت. در سال 1384 برای داشتن یک مقاله باید به کتابخانه میرفتید و بعد از پیدا کردن مقالات، آنها را کپی می کردید، یا حتی برخی مقالات بر روی میکروفیلمها قرار داشتند. در مجموع امکانات بسیار کم بود. اما شانس بزرگی که نصیبم شد این بود که با رتبه ی 39 سال 1384 در پژوهشگاه پلیمر و پتروشیمی ایران پذیرفته شدم. از نظر رفاهی، اعتبار، احترام و تعداد کم دانشجوها محیط بسیار زیبا، پویا و البته جذابتری نسبت به پلی تکنیک داشت. این اتفاق خود یک شروع دوباره برای من بود. شروعی که در زمان ریاست دکتر میرزاده در پژوهشگاه پلیمر و پتروشیمی ایران رقم خورد.
چالشهای دوره دکتری که از سال 1387 شروع شد هم بسیار بود. هنگام تحصیل در این دوره، ۲۵ ساله بودم و باید کار میکردم و حداقل هزینههای شخصیام را تأمین میکردم، چراکه مشخص نبود این دوره چند سال طول خواهد کشید. آن زمان همه به این فکر بودند که هیئتعلمی یک دانشگاه شوند، اما من متوجه شدم این موضوع، وابستگی شدیدی به محیط آکادمیک ایجاد میکند که سقف خواسته من نبود. به همین دلیل، بهصورت اتفاقی وارد دنیای لاستیک شدم و یک تحول بزرگ در زندگی من رقم خورد. بیشترین تأثیر را در دوران دانشجویی چه کسی یا کسانی بر شما گذاشتند؟
دکتر عزتی: در پژوهشگاه پلیمر و پتروشیمی ایران، برخلاف دانشگاه صنعتی امیرکبیر، جو حاکم، سرشار از صمیمیت خاصی بین استادان و دانشجوها بود. در آن مقطع، ما پنج نفر دانشجو بودیم و 98 نفر عضو هیات علمی، به همین دلیل، استادان میتوانستند دروس بیشتری تدریس کنند. هر واحد درسی توسط دو استاد در یک ترم تدریس می شد و این باعث دیدن سلایق مختلف و اساتید متعدد و ایجاد یک رابطه خوب و منطقی بین دانشجو و استاد می شد. چیزی که من در امیرکبیر از آن به شدت محروم بودم و این فضای جدید آرامش عجیبی برام داشت.
اولین نقطه بازگشت اعتمادبهنفسم که روحم را زنده کرد و از آن حالت پژمردگی، سنگینی و سختی که در دانشگاه صنعتی امیرکبیر به وجود آمده بود، من را رهایی داد، مرحوم آقای دکتر باریکانی بودند. این مرد آنقدر نازنین، شریف و مهربان بود که در کنار تدریس زیبا با طمأنینه به درد دل دانشجوها گوش میدادند و حس خوبی به آدم منتقل میشد، تا جایی که من آن درس را بعد از سالها با نمره ۲۰ پاس کردم. این نمره ۲۰ بر محور پروژه ی درسی بود که ایشان تعریف کرده بودند و قرار بود درباره موضوعی تحقیق کنیم. من علاوه بر تحقیق، با همان ذوق و سلیقه هنری، یک جلد هم برای پروژه طراحی کردم و آن را دستی تحویل دادم که مورد استقبال دکتر باریکانی قرار گرفت. بر همین اساس به اتاق ایشان رفت و آمد داشتم یک روز ایشان به من گفتند کتاب شعری به نام حلقه در حلقه دارند که متعلق به پدر مرحومشان است و از من خواستند طرح روی جلدی برای آن طراحی کنم. من هم با ایدههایی که داشتم، طراحی انجام دادم و با طرح خودم و خوشنویسی پدرم، کتاب را به ایشان تقدیم کردم و چاپ شد. به این ترتیب، ارتباط عاطفی به جز ارتباط درسی پلی یورتان بین ما شکل گرفت و اعتمادبهنفسی به من دادند که بتوانم با دیگر استادان هم ارتباط برقرار کنم. ولی در مجموع به پلی یورتان علاقه نداشتم چون بر مبنای شیمی بود و من اصلا یه شیمی علاقمند نبودم.
در بین این تناقضی که وجود داشت، همزمان به واسطه دو درس شکل دهی پلیمرها و مهندسی الاستومر با دو انسان شریف آشنا شدم: آقای دکتر اسماعیل قاسمی و آقای دکتر محمد کرابی. این دو بزرگوار آن زمان همیشه با هم کار تیمی میکردند، در سر کلاس درس لبخند به لب داشتند، در شیوه برخورد با دانشجویان در راهرو یا در رستوران یا کتابخانه و در یک کلام مظهر امنیت و آرامش بودند. دکتر کرابی در زمینه لاستیک و دکتر قاسمی در حوزه پلاستیک فعالیت داشتند. آن زمان هر دو بر روی ترموپلاستیک الاستومرها کار میکردند و من هم بهعنوان سومین دانشجوی آنها در مقطع کارشناسی ارشد، درخواست کردم تا در رکابشان باشم؛ با همین عنوان! دانشجویان قبل از من آقای مهندس احمدضا جلیلوند و دکتر سمیه محمدیان که از همکلاسی من در پلی تکنیک بودند و فارغ التحصیل شده بودند.
شیرینی دفاع کارشناسی ارشد (دکتر قاسمی، دکتری کرابی به عنوان اساتیدم و دوستان احمد رضا جلیلوند و حامد عزیزی در تصویر حضور دارند.)
آن دو بزرگوار هم پذیرتند و واقعا زندگی من تغییر کرد. هر دو تأثیر بسیار زیادی بر اعتمادبهنفس من گذاشتند. خوشبختانه کاری کردیم که حتی امروز، که در چین هستم و روی TPE کار میکنم، با همان علم و دانشی است که آن زمان آموختم. اگر علاقهای در بحث لاستیک و فرمولنویسی دارم و بعدها پایههای اقتصاد، کسب و کار و استارتاپی که ساختم، شد، آقای دکتر کرابی آن را در ذهن من ایجاد کردند.
در سال ۲۰۰۷ مقالهای برای RAPRA Technology با ایشان نوشتیم که همزمان با نمایشگاه K آلمان بود. آقای دکتر قاسمی گفتند به آلمان برویم؟ با اینکه ابتدا به شوخی گفتند، اما من جدی قبول کردم و آقای دکتر کارهای مربوطه را انجام دادند. آن زمان شاغل نبودم و برای تأمین هزینه سفر، مادرم یک گردنبند طلای نیم پهلوی خود را فروخت تا هزینه بلیت و ویزای من را بدهد. در نهایت، با آقای دکتر قاسمی همسفر و راهی کلن آلمان شدیم. در نمایشگاه K در دوسلدورف و سمینار تکنولوژی شرکت کردیم که موجب شد اعتمادبهنفس از دسترفته من بازگردد. همچنان با هر دو بزرگوار در ارتباط هستم و انشالله هر جا که هستند در سلامت باشند و همگان از وجودشان بهرمنده شوند.
همزمان با دوره دانشجویی به دلیل اینکه برای خودم مشخص کرده بودم نمیخواهم خیلی آکادمیک در پلیمر کار کنم، به واسطه دوستانم با مقولههای استاندارد و استانداردسازی، و در نهایت با ایزو آشنا شدم. آن زمان تازه ایزو وارد ایران شده بود و دیسیپلینی که به واسطه کاراته در من شکل گرفته بود، کمک کرد تا آنچه را که دستورالعمل های مدیریت کیفیت بود، بهتر مطالعه و درک کنم. ابتدا درباره ایزو ۹۰۰۱ خواندم و با افرادی آشنا شدم که در این حوزه فعالیت داشتند؛ از جمله همسرم که در شرکت IMQ ایتالیا به عنوان کارشناس بازرگانی مشغول بود.
دقیقا ترم اول دوره دکتری بودم، همسرم گفت آقای مهندس صنعتگر نامی هستند که میگوید شرکتی در شهرک صنعتی شمسآباد در حوزه EPDM فعالیت میکند ایزو 9001 میخواهد، که البته پروژه کارشناسی ارشد من نیز با آن فعالیت همراستا بود … تمایلی برای رفتن به آنجا داری؟ اما چالشی وجود داشت: من دانشجو بودم و فقط هفتهای دو روز میتوانستم وقت بگذارم. در نهایت، جلسهای ترتیب داده شد تا با هم صحبت کنیم.
روز موعود، وارد شرکتی شدم که در واقع شرکت نبود؛ یک کارگاه کوچک در منطقه قلعهمیر، نزدیکی اسلامشهر بود؛ خیابانی کوچک که حالا تبدیل به مبلسازی شده است. مهندس صنعتگر، که ساکن اسپانیا و هم سن پدرم بودند و خیلی سنتی با صنعت لاستیک آشنا بودند اما جزو اولین کسانی بودند که واشر قرمز سیلیکونی را در دهه شصت در ایران تولید کرده بودند. او به من گفت: میتوانی فرمول طراحی کنی؟ پاسخ من مثبت بود، چون از دکتر کرابی یاد گرفته بودم چگونه فرمولنویسی کنم. این شرکت نه رئومتر داشت، نه ویسکومتر، و حتی هیچ نام و نشانی از وبسایت یا کاتالوگ هم نبود.
شروع به آزمایش با مواد کردم و همزمان با کارگران کار هم میکردم. چند فرمول زدم که یکی از آنها موفق بود. فرمولهایی که مثمرثمر نبود ، باعث شد آقای صنعتگر از حقوق من کم کند. بسیار جدی بود. اما رفتهرفته دوستیای بین من و ایشان و خانوادههایمان شکل گرفت. به واسطه ذهنیتی که داشتم، به ایشان گفتم چرا لوگو، کاتالوگ و مشتریهای مختلف ندارید؟ در پاسخ گفتند: چه کاری باید انجام بدهم؟ من هم گفتم همه این کارها را خودم انجام خواهم داد.
احساس کردم شرکت برای خودم است و واقعاً هم اینگونه بود. برای شرکت اسم انتخاب کردم، یک برند طراحی شد، لوگو ساختم و اولین برندی که ساختم به نام PARFOSA متولد شد. در تمام آگهیهای رایگان گوگل، تبلیغ گذاشتم. با متنی خاصی که امروزه به آن سئو میگویند. دو وبلاگ برای سایت درست کردم و عکس محصولات را آنجا گذاشتم. آن موقع از لینکدین و اینستاگرام خبری نبود. بعدها به گونه ای شد که تلفن کارخانه به دفعات زنگ میخورد. با اینکه نفع مالی زیادی برایم نداشت، اما شخصاً به طراحی برند، مارکتینگ، تولید، مدیریت تأمین مواد اولیه علاقه داشتم و بر اساس آن سفارش ها، یک بیزینس راهاندازی کردم؛ تمامش هم بر پایه ایزو ۹۰۰۱ بود. من در سال ۱۳۸۴ وارد آن شرکت شدم و هشت سال در آنجا بودم و از نظر حرفهای و بیزینسی، بسیار آموختم و وقتی که شرکت را ترک کردم آزمایشگاه کامپاندینگ داشتند، دفترچه کامل فرمولاسیون ها را داشتیم و با جایجایی به کارخانه جدید در شهرک صنعتی شمس آباد منظم و مرتب در حال کار بود. این شرکت کوچک و این مرد بزرگ در رشد و تکمیل شخصیت حرفه ای، نگرش به زندگی، ازدواج، بچه دار شدن، دیدگاه به جهان و هرآنچه که باید آموخت نقش مهمی داشتند. هرجا هستند سلامت و دلشاد باشند. دقیقا شروع کار من در یک شرکت بی نام و کوچک بود که هشت سال طول کشید و من هر آنچه که لازم بود را از یک بیزنس آموختم چرا که محیط کوچک و قابل انعطاف بود.
بعد از فارغالتحصیلی، فعالیتهای صنعتی و تحقیقاتیتان در ایران چگونه آغاز شد؟ در کجاها و در چه حوزههایی مشغول بودید؟
دکتر عزتی: پس از فارغالتحصیلی از مقطع دکتری در سال ۱۳۹۳، با امید خدمت به زادگاهم، متوجه شدم شرکت لاستیک بارز کردستان، بهعنوان یکی طرح های توسعه گروه صنعتی بارز با اعتبار 660 میلیارد تومان که 92 میلیون یوری آن ارزی بود و با ایجاد اشتفال 1000 نفر مستقیم و 5000 نفر غیر مستقیم، در شهرستان دهگلان نزدیک به سنندج در استان کردستان در حال تأسیس و جذب نیرو است. بدون آنکه منتظر فراخوان یا آگهی استخدامی بمانم، مستقیماً به دفتر مرکزی شرکت در خیابان سهروردی، هویزه شرقی مراجعه کردم. پس از معرفی خود و سوابقم، بهسرعت پذیرفته شدم و تنها طی چند روز، مسئولیت سنگینی بر عهدهام گذاشته شد: معاونت عملیات مدیرعامل و مدیریت کارخانه لاستیک بارز کردستان.
کارخانهای که قرار بود مدیریت آن را بر عهده بگیرم، در زمینی به وسعت ۴۴ هکتار در حال احداث بود، با حضور سه پیمانکار اصلی، صدها کارگر و مهندس، و مجموعهای از تجهیزات پیچیده صنعتی. مسئولیت من، ایجاد هماهنگی میان تمام این بخشها بود. افزون بر آن، در جلسات سطح بالای استان با نهادهایی چون اداره کلهای دولتی و استانداری نیز حضور داشتم، جایگاهی که به من هویتی جدید در عرصه مدیریت صنعتی بخشید.
با پیشرفت پروژه، برای انتقال فناوری و آموزش نیروی انسانی، به چین سفر کردیم. خودم در حوزه کامپاندینگ تایرهای PCR آموزشهای تخصصی دیدم و همکارانم نیز در زمینه طراحی تایر، ماشینآلات، کنترل کیفیت و فرایندهای مهندسی آموزشهای لازم را دریافت کردند. پس از بازگشت، کارخانه را مطابق با استانداردهای آموختهشده راهاندازی کردیم. تمامی کارکنان از نیروهای بومی و جوان منطقه بودند، نیروهایی عمدتاً زیر ۲۵ سال که تازه وارد صنعت شده بودند. من نیز بهعنوان یک نیروی بومی، ارتباط نزدیکی با آنها داشتم و همین همزبانی و همشهریبودن، فضای همکاری را بسیار تسهیل میکرد.
در گروه صنعتی بارز و بارز کردستان
- کارخانهای که قرار بود مدیریت آن را بر عهده بگیرم، در زمینی به وسعت ۴۴ هکتار در حال احداث بود، با حضور سه پیمانکار اصلی، صدها کارگر و مهندس، و مجموعهای از تجهیزات پیچیده صنعتی. مسئولیت من، ایجاد هماهنگی میان تمام این بخشها بود. افزون بر آن، در جلسات سطح بالای استان با نهادهایی چون اداره کلهای دولتی و استانداری نیز حضور داشتم، جایگاهی که به من هویتی جدید در عرصه مدیریت صنعتی بخشید.
با پیشرفت پروژه، برای انتقال فناوری و آموزش نیروی انسانی، به چین سفر کردیم. خودم در حوزه کامپاندینگ تایرهای PCR آموزشهای تخصصی دیدم و همکارانم نیز در زمینه طراحی تایر، ماشینآلات، کنترل کیفیت و فرایندهای مهندسی آموزشهای لازم را دریافت کردند. پس از بازگشت، کارخانه را مطابق با استانداردهای آموختهشده راهاندازی کردیم. تمامی کارکنان از نیروهای بومی و جوان منطقه بودند.
سرانجام در نوروز سال ۱۳۹۵، کارخانه بارز کردستان با حضور رئیسجمهور وقت، دکتر حسن روحانی، بهصورت رسمی افتتاح شد. این واحد صنعتی که با ظرفیت هدفگذاریشده تولید روزانه ۱۶ هزار حلقه تایر راهاندازی شده بود، در دوره مدیریت من به تولید روزانه حدود ۵ تا ۶ هزار حلقه رسید. پرسنل کاملا تثبیت شده بودند و کارخانه در مسیر بلوغ صنعتی قرار گرفته بود.
چرا مهاجرت؟ صرفا تصمیم و انتخابی شخصی بود یا نتیجه آنچه در کشور در محیط های کاری صنعتی با آن روبرو بودید؟
دکتر عزتی: درست است که طی سالهایی که در کارخانه بارز کردستان مشغول به کار بودم، با حوزههای متنوعی از صنعت آشنا شدم؛ از انتقال تکنولوژی و جذب منابع انسانی، تا انبارداری، لجستیک، برنامهریزی تولید، تضمین کیفیت، نگهداری و تعمیرات، حفاظت فیزیکی، آموزش، روابط عمومی، ایمنی، تکنولوژی، تولید، بازاریابی، فروش، صادرات، بازرگانی مواد اولیه و ماشین آلات، عضویت در هیات مدیره ها. این سالها، نوعی آموزش عملی فشرده برای من بود که از من یک مدیر جامعنگر ساخت.
پس از تغییر مدیرعامل گروه صنعتی بارز، بهعنوان بازرس ویژه گروه منصوب شدم و در تعامل مستقیم با مدیران عامل پنج شرکت زیرمجموعه بارز کرمان، بارز سیرجان، سامان بارز، بارز ترابر و بارز کردستان نقش نظارتی و ارزیابی داشتم. این مسئولیت، افق دید مدیریتیام را وسعت بخشید.
اما متأسفانه، آنچه میتوانست ادامهای بر مسیر صعود باشد، به ناگاه با سدهایی جدی روبهرو شد. متأسفم که بگویم کمتر از یک ماه نگاههای سیاسی، باندهای پنهان و رقابتهای ناسالم برخی مدیران عامل و ارشد گروه، موجب شد که مسیر رشد من، عملاً متوقف شود. در شرایطی که خودم بانی و مؤسس بخشی از ساختار بارز کردستان در دهگلان بودم، ناگهان توسط مدیرعامل جدید آن شرکت به جایگاه یک تکنسین در مرکز آزمون تایر تنزل یافتم؛ جایگاهی که نه در شأن سابقهام بود و نه در شأن مسئولیتهایی که بر عهده داشتم. در آن ایام، با مدرک دکتری، کنار کارگران عزیز مرکز آزمون خیلی کوچک آن زمان تایرها را باد میزدم و بالانس میکردم، کاری که با تمام احترام برای آن، اما چیزی جز تحقیر نظاممند نبود. یا موقعی که برای نهار به رستوران می رفتم هیچ کدام از کارمندان سابقم که خیلی از آنها را خودم در مصاحبه ها پذیرفته بودم، سر میزم حاضر نمی شدند و یا برای سلام ندادن در حیاط کارخانه راهشان را کج می کردند.
در همان زمان موقعیت اجتماعیام در استان کردستان نیز بهشدت متزلزل شد. مردم مرا بهعنوان مدیر کارخانه میشناختند، نه بهعنوان یک نیروی حذفشده. از آن سو، هیچ کارخانه دیگری در استان با تخصص من تطابق نداشت و احساس گیر افتادن در بنبستی تمامعیار را تجربه میکردم. سرانجام استعفا دادم.
در میانه این بحران، همسرم نیز به یک بیماری صعب العلاج در ناحیه صورت مبتلا شد. در شرایطی که او را در بیمارستان عرفان تهران عمل میکردیم، من بدون شغل، بدون امنیت مالی، بدون هیچ پشتیبانی سازمانی یا اجتماعی، در میانه پاندمی کرونا، تنها مانده بودم. هیچکس حتی حال من را نپرسید. هیچکس یعنی همان نماینده های مجلس و مدیرکل هایی که برای استخدام نیروهای خاص خودشان با تلفن و پیامک هر روز با من در تماس بودند و به بهانه ی اینکار هر روز و هر هفته به کارخانه سری می زدند، این روزها تلفن هایم را هم حتی جواب نمی دادند. این دوران، یکی از سیاهترین و دردناکترین برهههای زندگی من بود. دورانی که از عمق آن، افسردگی شدید زاده شد.
- در میانه این بحران، همسرم نیز به یک بیماری صعب العلاج در ناحیه صورت مبتلا شد. در شرایطی که او را در بیمارستان عرفان تهران عمل میکردیم، من بدون شغل، بدون امنیت مالی، بدون هیچ پشتیبانی سازمانی یا اجتماعی، در میانه پاندمی کرونا، تنها مانده بودم. هیچکس حتی حال من را نپرسید. هیچکس یعنی همان نماینده های مجلس و مدیرکل هایی که برای استخدام نیروهای خاص خودشان با تلفن و پیامک هر روز با من در تماس بودند و به بهانه ی اینکار هر روز و هر هفته به کارخانه سری می زدند، این روزها تلفن هایم را هم حتی جواب نمی دادند. این دوران، یکی از سیاهترین و دردناکترین برهههای زندگی من بود. دورانی که از عمق آن، افسردگی شدید زاده شد.
در آن شرایط مقداری سرمایه در بورس قرار دادم به امید رشد و رهن یک خانه در تهران برای مهاجرت دوباره به تهران از سنندج، اما با سقوط بورس روبه رو شدم و زندگی به نقطه صفر کلوین رسید. تنها شانسی که آوردم آشنایی با دو بزرگوار بود. ابتدا با آقای دکتر سید اصفهانی که پسر ارشد دکتر سید اصفهانی، عضو هیات علمی دانشکده مهندسی صنایع امیرکبیر و از روسای دانشگاه تربیت مدرس، خواجه نصیر و موسس دو دانشگاه غیر انتفاعی و اولین رئیس هواپیمای ملی ایران (هما) بعد از انقلاب بودند. این بزرگوار محبت داشتند پروژه ای را آغاز کردیم ولی به واسطه شروع کرونا و مسافت طولانی بین منزل در سنندج تا محل کار در تهران همکاری ادامه نیافت. بر حسب اتفاق در شهرک صنعتی شمس آباد با گروه صنعتی لینکران آقای مهندس محمد هاشمی روبهرو شدم و این آشنایی، جهشی عظیم از نظر کاری و اعتماد بنفس در من شکل داد.
آقای مهندس هاشمی واردکننده عایق های الاستومری حرارتی سلول بسته از شرکت آرماسل آلمان و وان فلکس ترکیه بودند و به واسطه پشتوانه مالی و تحریم های ایران تمایل به تولید این محصول در ایران داشتند. تولید این محصول بسیار سخت است و در جلسه ای که با یکدیگر داشتیم از من پرسیدند می توانی این محصول را تولید کنی که جواب من “بله” بود. گفتند دستگاه ها و مواد اولیه و پرسنل همگی آماده هستند چون قرار بود ترک ها این کار را پیش ببرند اما به واسطه شرایط کرونا نمی خواهند بمانند یا اگر بمانند هم می خواهند در کارخانه شریک شوند. من نپذیرفتم و رفتند. در حال حاضر همه امکانات برای ساخت محصول آماده است. من گفتم تا الان این محصول را نساختم اما با لاستیک آشنا هستم. کارخانه راه اندازی کردم و با مدیریت پرسنل هم آشنایی دارم پس هر کاری که لازم باشه را انجام می دهم و هرآنچه در بارز در همه ی فرآیندهای کاری یاد گرفته بودم را آنجا پیاده کردم. در همان روز اول 1 میلیون تومان به من دادند تنها به عنوان هزینه ی آژانس برای رفت و آمد به شهرک صنعتی شمس آباد. این کار به دلم نشست و باعث تعلق خاطر اولیه به مجموعه شد. با توجه به تمامی سختی هایی که وجود داشت، با روحیه جنگنده و انگیزه ای که داشتم، و بار روانی سنگینی از بارز بر روی دوشم بود کار را شروع کردم.
لینکران برند آن شرکت بود که با توجه به مقتضیات شرکت های آقای مهندس هاشمی پیشنهاد دادم به گروه صنعتی لینکران تغییر کند و همچنین مقداری روی لوگو کار کردیم تا بهتر شد. سپس کاتالوگ ها را تکمیل تر کردیم، بر روی شعار و پوستر کار کردم تا جایی که محتواهای ویدیویی با اجرا و متن و کارگردانی خودم گرفتم برای تبلیغات و معرفی عایق های الاستومری چراکه آنجا را خانه خودم می دیدم و بخشی برای نشان دادن توانمندی هایم به همکارانم در بارز. بعد از سه سال کار کردن در حالی که خانه ام سنندج بود و محل کارم تهران و من هر هفته در رفت و آمد جانکاهی بودم ما توانستیم 400 الی 500 فرمول دقیق عایق های الاستومری را برپایه NBR/PVC برای اولین بار در ایران تولید کنیم و لینکران به یک شرکت با دانش کاملاً بومی تبدیل شد. نزدیک به 8 ثبت اختراع و چندین مقاله به همراه یک تیم سه نفره نوشتیم. یک واحد R&D و نوآوری همراه چارت سازمانی کامل از تمامی ارکان یک سازمان استاندارد طراحی کردم. در نهایت شرکت را دانش بنیان کردیم و پس از آن یک دفتر در پارک علم و فناوری دانشگاه تهران گرفتیم که الان نزدیک به 300 نفر نیروی R&D دارند و همچنان با آنان در ارتباط هستم. به قول فوتبالی ها آن زمان توپ مرده را به گل تبدیل کردیم و همه ی ارکان شرکت قهرمان جام زندگی شدیم. من همزمان در لینکدین این افتخارات را اشتراک گذاری میکردم و باعث شد ارتباطاتم بیشتر شود و شروع رشد شبکه تخصصی ام شروع شد. اینجا بود فرق یک شرکت بزرگ و تنبل و سیاست زده و تاریک نیمه دولتی با یک شرکت پویا و زنده و شاد و منعطف خصوصی که منفعت را در تولید و خلق ارزش می دیدند نه اشغال پست های سازمانی.
مجموعه دکتر کامپاند چگونه متولد شد؟
دکتر عزتی: بله، ماجرای “دکتر کامپاند” با گفتوگویی ساده اما سرنوشتساز آغاز شد. یک شب، آقای مهندس صنعتگر- کسی که پیشتر عرض کردم در کارگاهی کوچک در قلعهمیر تهران با هم همکاری داشتیم- پس از بازگشت از اسپانیا، با من تماس گرفتند و خواستند برای طراحی یک کامپاند خاص برای دیافراگم لاستیکی به منزلشان بروم. از شهرک صنعتی شمس آباد به منزل ایشان رفتیم، خانهاش حوالی دریاچه چیتگر بود. شام پخت و سر سفره سؤالی از من پرسید که هنوز هم در ذهنم زنده است: تا کی می خواهی نفر دوم باشی؟
باورم نمیشد. پرسید چرا همیشه در سایه دیگران کار کردهای؟! گفت حتی حالا که در پروژههای بزرگ و جدی فعالیت داری، هنوز نقش مکمل را بازی میکنی. بعد پیشنهاد عجیبی داد. گفت فرمولهایی که برای من نوشتی را بفروش. تعجب کردم. گفتم آنها برای شماست. پاسخ داد: اشکالی ندارد، اینها سرمایه ی معنوی تو هستند، راهت را بساز.
این جرقه، پایهگذار برند دکتر کامپاند شد. یک صفحه اینستاگرامی زدم، بی آنکه دقیق بدانم چه خواهم کرد. اما حس کردم این مسیر، متعلق به من است. نام دکتر کامپاند را از تلفیق تخصصام در کامپاندینگ و عنوان دانشگاهیام ساختم. لوگو را دوستم بابک که در لینکران شاغل بود طراحی کرد. خودم دستی به آن کشیدم و هویتی برای این برند خلق کردم. جالب آنکه نخستین دنبالکننده این صفحه، مجله بسپار بود.
در دوران کرونا، با جهشی جسورانه، کلاسهای آموزشی آنلاین در زمینه لاستیک و پلیمر برگزار کردم. در زمانی که آموزش آنلاین هنوز رواج چندانی نداشت. استقبال بینظیری شد. شهریهها در برخی موارد، چند برابر کلاسهای پژوهشگاههای رسمی بود، ولی دانشجویان ترجیح میدادند پای صحبت کسی بنشینند که با زبان صنعت و بازار آشناست، نه صرفاً مطالب آکادمیک. سپس دوره های حضوری برای صاحبان صنعت لاستیک شروع شد و استقبال بزرگی برای حضور در این کلاس ها می شد. همان زمان شهریه کلاس های من دو سه برابر مشابه این کلاس در شرکت تحقیقات لاستیک و پژوهشگاه پلیمر بود اما با این حال کلاس ها هر ماه و با تعداد زیادی شرکت کننده برگزار می شد که عکس های آن الان در پیج دکتر کامپاند پست شده است.
بعد از آن سفرهای استانی آغاز شد، تبریز، اصفهان، همدان و دیگر شهرها رفتم. نام دکتر کامپاند جا افتاد. شرکتکنندگان کلاسها، حالا این بارخواهان فرمول بودند. فرمولها فروخته شد، خطوط تولید راه افتاد، و کمکم این برند به یک کسبوکار واقعی در آموزش، مشاوره و راه اندازی خط تولید قطعات لاستیکی تبدیل شد.
در همان زمان، از گروه شستا و مدیرعامل محترم تاپیکو آقای دکتر اسم خانی با من تماس گرفتند. پیشنهاد مدیرعاملی کارخانهای را دادند، بله همان شرکتی که پیشتر در آن تحقیر شده بودم. بغضم گرفت. پذیرفتم و پس از پروسه ی طولانی از مصاحبه های مورد نظر شستا حکمم صادر شد، روزی که حکم صادر شد من جایی بودم که یک روز کامل موبایلم خاموش بود. وقتی موبایل را روشن کردم با حجم زیادی از پیام های تبریک و تماس های از دست رفته متوجه شدم حکم صادر شده، از نمایندگان مجلس تا مدیرکل های استان و همه ی آن عزیزانی که در دوران سخت و سیاه از من یادی نکرده بودند این بار پاشنه در موبایلم را در آورده بودند، به همین میزان دنیا بی وفا و رنگی ست، اما با خودم عهد کردم که فقط یک هفته در این جایگاه بمانم تا به همه ثابت کنم: من توانمند بودم؛ آنچه در گذشته رخ داد، حاصل تنگنظری بود، نه ناتوانی من. پس از یک هفته، استعفا دادم چون همان موقع ویزای تلنت چین را گرفته بودم و آماده سفر، و دیگر نیازی به بازگشت نداشتم.
چه شد که تصمیم گرفتید به چین بروید؟ دلایل انتخاب این کشور چه بود؟
دکتر عزتی: در همان ایام، مشغول اپلای برای ویزای تلنت استرالیا هم بودم، اما پیشنهاد کاری از چین سریعتر به نتیجه رسید. آشنایی قبلی با چینیها از دوران بارز، باعث شد رزومهام به چشم بیاید. در چین حوزه کامپاندینگ و لاستیک با کمبود نیروی متخصص روبهرو بود و همین، مرا به گزینهای جذاب برای شرکت ERA تبدیل کرد، یک گروه صنعتی عظیم با ۱۳ کارخانه در سراسر چین.
راه های مهاجرت برای من زیاد بود مانند خواندن PostDoc یا خواندن یک دکتری جدید. اما با در نظر گرفتن سن و همراهی دختر و همسرم به دلیل تمامی دوری هایی که تحمل کرده بودند و بیماری که پشت سر گذاشته بودند، ادامه تحصیل برایم منتفی شد. اما در چین مستقیما پیشنهاد کاری دریافت کردم. دعوت به مصاحبه شدم. بدون آنکه مرا بشناسند، اعتماد کردند. قراردادی امضا شد، قراردادی ویژه برای نخبگان بینالمللی و ویزای آر گرفتم که مختص تلنت های دعوت شده به چین بود. وقتی به سفارت چین رفتم، به من ویزای ۱۰ ساله دادند. همان لحظهای که کارمند چینی برخاست، احترام گذاشت و از من دعوت کرد جایم را با سایر درخواست کنندگان درخواست ویزا عوض کنم، فهمیدم تصمیم درستی گرفتهام.
من، همسرم و دخترم، در دل همهگیری کرونا، راهی سرزمینی افسانه ای شدیم و تنها چیزی که با خود داشتیم، ذهنی پُر از ایده و دلی پُر از امید و پنج چمدان بود. در آنجا، برخلاف بسیاری از تجربههای پیشین، با احترام روبهرو شدیم. مدارک ترجمهشدهام را خودم با گوگل ترنسلیت آماده کرده بودم. همانها را پذیرفتند. بعدها، برای تطبیق رسمی مدارک، مرا به دارالترجمه خودشان ارجاع دادند. بدون کوچکترین تحقیر یا تردیدکه به مراتب در ویزا گرفتن کشورهای دیگه باهاش بر خورد کردیم. برای اولینبار، احساس کردم انسان بودنم دیده میشود.
در چین، همکاریام با شرکت ERA را آغاز کردم. گروه صنعتی بزرگی که یکی از شرکتهایش 13 کارخانه در شهرهای مختلف دارد که لولههای پلی اتیلن، پلی پروپیلن و پی وی سی و اتصالات سیستم های لوله میکند. کارخانهای عظیم برای تولید قطعات لاستیکی راهاندازی شده بود که هنوز دانش لازم برای راهاندازی نداشت. مأموریت من، همان بود که در ایران با آقای صنعتگر و مهندس هاشمی تجربه کرده بودم: از صفر، سیستم را بسازم.
دخترم به مدرسه دوزبانه خصوصی رفت. خود شرکت، هزینه کامل تحصیلش را پرداخت. ماشینی برای خانوادهام تهیه کردند تا زمانی که گواهینامه بگیرم. خودم نیز از همان ابتدا حقوقی دریافت کردم که شایسته موقعیتم بود.
ما با چیزی به چین آمدیم که شاید دارایی مالی نبود، اما بیشک دارایی ذهنی و تجربهای غنی بود. و از همان ابتدا، به آن احترام گذاشتند.
کار در گروه ERA چه تفاوت ها و شباهت هایی با کارهای تحقیق و توسعه در ایران دارد؟ شما ۱۶ ثبت اختراع در چین داشته اید. دو سال پیش جایزه یکی از یک هزار نخبه برتر خارجی و امسال جایزه West Lake را بردید. احساس می کنید تلاش های شما دیده شده است؟ چه طور این جوایز را به دست آوردید؟
دکتر عزتی: راستش اگر بخواهم از دستاوردهای زندگی در چین بگویم، آنها را نه در حوزه تحقیق و توسعه، بلکه باید در انسانیت، اخلاق، امنیت و آرامش جستوجو کرد.
من در ایران، در زادگاهم کردستان، در کارخانهای که نامش بارز کردستان بود، و توسط مدیری که همزبان و هموطن من بود، آنچنان آسیب دیدم که هنوز هم خاطرات آن دوران، با تلخی همراه است. چه تناقضی از این دردناکتر که در وطن خودت احساس غربت کنی؟
اما در چین، در شهری بهنام تایجو در استان ججیانگ، به دفتر مرکزی گروه صنعتی گونگ یوان گو فن公元股份 با نام تجاری ERA است وارد شدم و با دنیایی روبهرو شدم که بویی از قضاوت، زیرآبزنی و خشونت سازمانی نبرده بود. گونگ یوان مجموعهای است متشکل از سیزده کارخانه، از تولید لولههای پلیمری گرفته تا رباتیک و انرژی خورشیدی. انرژی یکی از کارخانههای آنها بهکلی توسط انرژی خورشیدی تأمین میشود و جالب آنکه با حضور ربات ها حتی یک نیروی انسانی هم در خط تولید حضور ندارد و یک دارک فاکتوری واقعی و بزرگ. همهچیز با رباتها پیش میرود؛ آرام، منظم و دقیق.
اما آنچه من را بیش از فناوری شگفتزده کرد، فرهنگ کاری آنان بود. در اینجا، پرسنل همیشه شادند. در مناسبتهای مختلف، جشن میگیرند. سالن اجتماعات شرکت، محل اجرای موسیقی، رقصهای آیینی و مسابقات ورزشی توسط خود همکاران است. هیچکس از شاد بودن شرم ندارد. برعکس، شاد بودن، لباس شاد پوشیدن، حرکات موزون در این مراسم ها، راحت بودن، نبودن سلسله طبقاتی شدید بین مدیران ارشد و مهندسین جوان و کارگان فضیلت است، نه تهدید.
- راستش اگر بخواهم از دستاوردهای زندگی در چین بگویم، آنها را نه در حوزه تحقیق و توسعه، بلکه باید در انسانیت، اخلاق، امنیت و آرامش جستوجو کرد.
من در ایران، در زادگاهم کردستان، در کارخانهای که نامش بارز کردستان بود، و توسط مدیری که همزبان و هموطن من بود، آنچنان آسیب دیدم که هنوز هم خاطرات آن دوران، با تلخی همراه است. چه تناقضی از این دردناکتر که در وطن خودت احساس غربت کنی؟
اما در چین، در شهری بهنام تایجو در استان ججیانگ، به دفتر مرکزی گروه صنعتی گونگ یوان گو فن公元股份 با نام تجاری ERA است وارد شدم و با دنیایی روبهرو شدم که بویی از قضاوت، زیرآبزنی و خشونت سازمانی نبرده بود. گونگ یوان مجموعهای است متشکل از سیزده کارخانه، از تولید لولههای پلیمری گرفته تا رباتیک و انرژی خورشیدی. انرژی یکی از کارخانههای آنها بهکلی توسط انرژی خورشیدی تأمین میشود و جالب آنکه با حضور ربات ها حتی یک نیروی انسانی هم در خط تولید حضور ندارد و یک دارک فاکتوری واقعی و بزرگ. همهچیز با رباتها پیش میرود؛ آرام، منظم و دقیق.
اما آنچه من را بیش از فناوری شگفتزده کرد، فرهنگ کاری آنان بود. در اینجا، پرسنل همیشه شادند.
برخلاف فضای رسمی و خشک برخی شرکتهای ایرانی، اینجا مدیران با کارمندان، در یک سطح انسانی تعامل دارند، پوشش، ماشین ها، موبایل، شیوه صحبت کردن در جمع و همه چیز در یک سطح است، داریم از یک شرکت با 13 کارخانه و 7 هزار پرسنل صحبت می کنیم. هیچکس را بابت یک عکس ساده در مهمانی مؤاخذه نمیکنند. برای من، هنوز فراموشنشدنیست که در گذشته، تنها بهخاطر یک عکس یادگاری با مدیرعامل جدید وقت بارز در یک مهمانی خصوصی که در فیسبوک پست کرده بودم، شایعه دسیسهچینی بهراه افتاد! فرهنگی که در آن لبخند تهدید است، و موفقیت، گناه.
در چین، چنین نگاههایی وجود ندارد. لبخند، آرامش، دوری از صحبت کردن زیاد زبان مشترک انسانهاست. و همین کافیست برای اینکه بدانی، در سرزمین درستی ایستادهای.
گاهی که تعریف میکنم، مو به تنم سیخ میشود. نه فقط از شدت تفاوتها، بلکه از حسِ اندوهی که بههمراه دارد، اندوه از اینکه چرا بسیاری از دوستانم، هموطنانم، یا حتی شما که این روایت را میشنوید، ممکن است این سطح از آرامش و احترام را تجربه نکرده باشید.
در ایران چه در پارفوسا و چه در لینکران برای تأمین سادهترین مواد اولیه در حوزه لاستیک و پلیمر، گاها ماهها منتظر میماندیم. گاه مواد را از ترکیه یا دبی، به صورت غیررسمی وارد میکردیم.
اما اینجا در چین، واقعیت بهکل متفاوت است. اگر امروز بخواهم گرانترین ماده اولیه را تهیه کنم، کافیست آن را در اپلیکیشنهایی مثل علیبابا یا تائوبائو جستوجو کنم. روز بعد با بهترین پست که به نام SF شناخته می شود، در آزمایشگاه است. نه فقط سریع، بلکه با احترام: مدیر فروش تماس میگیرد، بازخورد میخواهد، گاه حتی خودش میآید تا مطمئن شود از خدمات راضی هستم.
در چنین فضایی، دیگر هیچ بهانهای باقی نمیماند. سال گذشته، تنها روی ترکیبات EPDM کار کردم و دهها فرمول آزمایشی با خواص پیشرفته ساختم. سپس به سراغ NBR، PP/EPDM و دیگر ترکیبات و آلیاژها رفتم که بنا به محرمانگی جایز به نام بردن آنها نمی باشم. تلاش کردم فناوری را با مفاهیم پایداری، اقتصاد چرخشی، مدیریت پسماند و گرمشدن جهانی تلفیق کنم. حاصل این تلاشها، تاکنون شانزده اختراع بوده که با کمک دستیارم به زبان چینی ثبت کردهایم.
خیلی ساده و سربسته بخواهم بیان کنم مثلاً ترکیب EPDM با پوسته برنج، یا کامپاندهای بامبویی، یا حتی استفاده از ضایعات بطریهای PET در سیستمهای NBRهمگی پروژههایی هستند که با عشق و آرامش و در غیاب اضطراب و فشار، بهثمر رسیدند.
از همه مهمتر، اینجا آرامش نهادینه شده است. کسی عجله ندارد. اداره پلیس، بانک، تعمیرگاه، پزشک، اداره مهاجرت، اداره مالیات، همه در یک سطح با احترام با شما رفتار میکنند. برای گرفتن وقت پزشک، نیازی به عبور از هزارتوی منشیها و ماهها انتظار نیست. تعمیرکار، با دستان آلوده، همان لحظه پاسختان را میدهد. پزشک، کارمند دولت، مأمور مهاجرت، همه در مدار انسان بودن هستند، نه برتریجوییهای بیمعنا.
شش ماه پس از ورودم به چین، پلیس مهاجرت به دفترم آمد و گفت: مدارکت را بیاور، وقت اقامت اعطای دائم است. و ما (من، همسرم و دخترم) اکنون اقامت دائم چین را داریم. عضوی از این جامعه هستیم. از تمامی امکانات استفاده میکنیم؛ امکاناتی که متأسفانه، بسیاری از ایرانیان دیگر در این کشور، بهدلیل محدودیتها و تحریمها، از آن محروماند. گاه حتی حساب بانکی هم برایشان ممکن نیست و در این سن با علاقه ای که به فرهنگ و مردم چین داریم در حال آموختن زبان چینی هم هستم و از این زبان جدید لذت می برم.
ولی من، شاید بهواسطه مسیری که با درد و تلاش پیمودم، در جایی ایستادهام که رؤیای آرامش و عزت انسانی را زندگی میکنم. و تنها آرزویم این است: کاش روزی همهمان، نه فقط در جغرافیا، بلکه در کرامت، در امنیت، و در فرصت، برابر باشیم.
آنچه برای من در چین رقم خورد، فقط یک مهاجرت کاری نبود؛ تجربهای از زیستن در فضایی بود که برای عمل و نوآوری، ارزش قائلاند، نه برای رزومهسازی.
من با ذهنیتی کاملاً متفاوت نسبت به سایر تلنتهایی که از کشورهای دیگر آمدهاند وارد چین شم. ذهنیتی که حاصل سختیها، مرارتها، و حتی بمبارانهایی بود که در کودکی تجربه کرده بودم. من منتظر نماندم برایم پروژهای تعریف شود؛ خودم پیشقدم شدم، خطر کردم، ایده دادم. گفتم فرمول دارم، طراحی میکنم. اما هدفم فقط ساخت ترکیب جدید نبود؛ میخواستم کامپاندی بسازم که دوستدار محیط زیست باشد.
پیشنهاد کردم با شرکتهایی مانند BYD، HUWAWEI و Xiaomi که در زمینه خودروهای برقی پیشگاماند همکاری کنیم. گفتم بیاییم موادی بسازیم که اگر در طبیعت رها شدند، آسیبی به زمین نزنند؛ کامپاندهایی با فیلرهای طبیعی مانند بامبو و پوست برنج. در نتیجه، موفق شدیم برخی از سختترین استانداردها را پاس کنیم، از جمله استاندارد WRAS برای بازار صنعت آب بریتانیا که نیاز به کامپاندهای آنتیباکتریال دارد.
ورود من به چین با ارزیابی تلنتها همراه بود. برخلاف تصور رایج، نه مقاله ISI و نه گوگل اسکالر مرا به این جایگاه رساند. من با خوداظهاری وارد شدم: گفتم در بارز، لینکران و پروژههای دیگر چه کردهام. مدارک من، فیلم و عکس بود، بیان و دفاع از دستاوردهایم و نشان دادن آن در عمل نه عدد سایتیشن (شاخص استنادی).
و پذیرفته شدم، نه در سطح شهرستان یا استان، بلکه در سطح تلنت ملی کشور چین. در سال ۲۰۲۲، جزء هزار تلنت برتر خارجی این کشور شدم. چین به دنبال افرادیست که کار میکنند، نه فقط “نوشتهاند”. آنچه معیار انتخاب است، اثرگذاری عملی و نوآوری میدانی است، نه تعداد ارجاعات در پایگاههای علمی.
یکی از اتفاقات جالب در این مسیر، حضورم در جلسات سالانهی دولتهای محلی و استانی بود، بهویژه نزدیک سال نو چینی. چون تنها خارجیِ شاغل در شرکت ERA هستم، اغلب مقامات برای دیدار میآمدند. در یکی از این دیدارها که فرماندار عالی در آن حضور داشت، بحث به تهدیدهای محیطزیستی کشیده شد. از مایکروپلاستیکها و گرمایش زمین گفتم. دستیارم، با آموزشهایی که قبلاً دیده بود، به چینی ترجمه کرد. جلسهای که با احوالپرسی آغاز شده بود، با معرفی من برای جایزه Westlake پایان یافت. پس از معرفی و خود اظهاری در رابطه با فعالیت های کاری و مقالات و ایده ها و ثبت اختراع ها نهایتا من جزو برگزیده ها شدم و مدال طلا و لوح تقدیر از دولت چین دریافت کردم. این جایزه هر ساله به تعداد 50 نفر از متخصصین خارجی که در رشد و شکوفایی کشور چین و ورود این کشور به دنیای جدید علم، دانش و تکنولوژی نقش داشته اند اهدا می شود و من جزو نفرات منتخب سال 2024 بودم.
- جلسهای که با احوالپرسی آغاز شده بود، با معرفی من برای جایزه Westlake پایان یافت. پس از معرفی و خود اظهاری در رابطه با فعالیت های کاری و مقالات و ایده ها و ثبت اختراع ها نهایتا من جزو برگزیده ها شدم و مدال طلا و لوح تقدیر از دولت چین دریافت کردم. این جایزه هر ساله به تعداد 50 نفر از متخصصین خارجی که در رشد و شکوفایی کشور چین و ورود این کشور به دنیای جدید علم، دانش و تکنولوژی نقش داشته اند اهدا می شود و من جزو نفرات منتخب سال 2024 بودم.
جایزهای که باز هم نه برای مقاله، بلکه برای تأثیر، نوآوری و توانایی تغییر طراحی شده بود. در اینجا، تو را به خاطر کاری که میکنی میسنجند، نه برای چیزی که نوشتهای. و این بزرگترین تفاوتیست که با فضای علمی پرزرقوبرق اما کماثر در بسیاری از کشورهای دیگر حتی امریکا و استرالیا و کانادا دارد.
هرچند در میان صحبت های شما پاسخ تا حدی مستتر بود ولی باز هم بفرمایید که کشور چین در واقعیت چه قدر به دیدگاه های ما در ایران از این کشور، نزدیک یا دور است؟
دکتر عزتی: متأسفانه یا خوشبختانه (شاید هم عامدانه) اصلاً چینِ واقعی آنگونه که از بیرون دیده میشود، نیست. نه تلاش میکند خود را بزک کند، نه مایل است زیادی در چشم باشد که مبادا تهدید شود. چین، حقیقتاً متفاوت است. چه از نظر شهری و فرهنگی، چه از نظر رفاه، تکنولوژی و حتی سبک زندگی.
این را نه بر اساس تبلیغات، بلکه بر اساس گفتوگو و همزیستی با دوستانی میگویم که از استرالیا، آمریکا و حتی ایرلند به چین آمدهاند. اینجا کشوریست که در آن دغدغه جایش را به زندگی داده است.
بهتازگی دوستی از ایران مهمان ما بود. از دستیار من که دختری ۲۷ ساله و چینی ست، پرسید: برنامهات برای آینده چیست؟ و وقتی با پاسخ مورد انتظار روبرو نشد با تعجب ادامه داد: مگر میشود کسی برنامه نداشته باشد؟! دستیار من پاسخ داد: دارم زندگی میکنم.
اینجا کسی صبح بیدار نمیشود تا نرخ دلار، طلا، یا بورس را چک کند. قیمتها باثباتاند. بطری آبی که در سال ۲۰۲۲ دو یوآن بود، هنوز هم دو یوآن است یا حتی کمتر، اگر بیشتر بخری.
رفاه، واقعیست. با حقوق یک مهندس، میتوان خانهای آبرومند خرید، خودرویی مناسب خوب، ایمن، بروز و نو سوار شد، و آیندهای برای فرزند رقم زد.
در این جامعه، تو برای آدم بودن ارزشمندی، نه برای چیزی که تظاهر میکنی. کسی فخر نمیفروشد. ممکن است صاحب یک مرسدس بنز شیک باشد، اما با دمپایی از ماشین پیاده شود. اینجا ساده بودن ارزش است. آرامش، در نگاهها، در خیابان، در حرف زدن مردم موج میزند.
اما درد آنجاست که این آرامش را وقتی لمس میکنی که از سرزمینی آمدهای که در آن، همهچیز سخت و پر اضطراب است. جایی که حتی اگر درس بخوانی، مقاله بنویسی، ثبت اختراع داشته باشی، رزومهات سنگین باشد و در بزرگترین تایرسازی خاورمیانه کار کرده باشی، باز هم نمیتوانی خانهای بخری که در شأن تو باشد، یا خودرویی داشته باشی که در آرزویش بودی.
در عوض، کسانی را میبینی که یا درس نخواندهاند یا مدارکشان را خریدهاند، اما “دارند”. اینجا، همانجاست که آن احساس بیعرضگی کاذب سر برمیآورد. نه فقط برای تو، بلکه برای خانوادهات، همسرت، فرزندت، اطرافیانت. از همینجاست که سرخوردگی، دلسردی، و فرار از علم آغاز میشود. نسلی که میتوانست نخبه باشد، میگوید: درس نمیخوانم. میروم ارز دیجیتال ترید میکنم! یا شاید با هزار وعدهی پوچ وارد بازار بورس میشود و کل زندگیاش را از دست میدهد. مثل خود من، پولی را که برای اجاره خانه در تهران کنار گذاشته بودم، در بورس نابود شد.
اما اینجا، در چین، آن کابوسها وجود ندارد.
به نظر شما جوانان ایرانی بهویژه دانشجویان و فارغالتحصیلان مهندسی پلیمر چطور میتوانند خود را برای حضور در بازار جهانی آماده کنند؟
دکتر عزتی: مسیر موفقیت فقط محدود به یادگیری یک رشته نیست. بسیاری از جوانان تصور میکنند چون در رشتهای مثل پلیمر تحصیل کردهاند، باید فقط در همان حوزه تخصص پیدا کنند؛ اما واقعیت این است که در دنیای امروز، محدود شدن به یک حوزه، کافی نیست و نمیتواند شما را به قله موفقیت برساند.
شانس من یا شاید درایتی که در ۲۵ سالگی داشتم، این بود که خیلی زود فهمیدم تسلط صرف بر پلیمر کافی نیست. من از خودم پرسیدم: آیا نهایتِ موفقیت، فقط گرفتن یک جایگاه در دانشگاه است؟ یا نقش محدود به یک عنوان و مدرک است؟ شور و انگیزهای که درونم بود، فراتر از اینها بود و میخواستم در میدان عمل بدرخشم. خودم را فراتر از یک مهندس یا یک عنوان میدیدم.
تجربههای من فراتر از دانشگاه بود. ورزش کاراته به من نظم و انضباط داد؛ علاقهام به استانداردها و طراحی سازمانی، دریچههای جدیدی به روی من گشود؛ قریحه هنریام من را به دنیای بازاریابی، فروش، تولید محتوا و مدیریت برند کشاند. اینها همه بخشهایی از مسیر من بودند که در نهایت تبدیل به تلفیقی از هنر، دانش و نظم شدند. نه چون مجبور بودم، بلکه چون عاشق یادگیری و رشد بودم.
حرفم به جوانترها این است که مسیر هر کسی، داستان خودش را دارد. شاید بتوان از کسی الگو گرفت اما به تعداد آدم ها راه های متنوعی برای یک جهش و رشد و شروع وجود دارد. اما بهصورت کلی، ما دیگر در عصر تکرشتهای بودن زندگی نمیکنیم. حالا دیگر حتی کسانی که مهندس پلیمر نیستند، به کمک هوش مصنوعی همان منابع، همان مقالات و حتی همان تحلیلهایی را که شما داشتید، در اختیار دارند. قبلاً باید گوگل میکردی، مقاله میخواندی، انگلیسی را فارسی میکردی و تفسیر مینوشتی. حالا به AI بگویی تحلیل کن، نمودار میسازد، تفسیر میکند و ترجمه هم میدهد.
پس، باید چیزی بلد باشی که هوش مصنوعی بلد نیست و آن درایت، خلاقیت، نوآوری و نگاه متفاوت است. شما باید از هوش مصنوعی باهوشتر باشید.
ما باید مطالعه بینرشتهای داشته باشیم. باید مهارتهای بیزینسی یاد بگیریم. پیشنهاد من به دانشجویان این است که: یاد بگیر، تا جوانی، تا فرصت هست.
در آغاز کار، آنقدر به دنبال حقوق و عنوان نباشند. گاهی یادگیریِ نوشتن یک نامه اداری، از هزار ساعت کلاس مهمتر است. باید بفهمند ساختار سازمانی یعنی چه؛ مدیرعامل، هیات مدیره، مدیر میانی، ارتباطات عمودی و افقی چیست.
یادگیری، توقف ندارد. اما سالهای جوانی طلاییترین زمان برای یادگرفتن است. در رشد کردن عجله ای نداشته باشند من کارم را از یک شرکت خیلی کوچک و بدون چشم داشت مالی و حقوق زیاد شروع کردم. جوانان صرفاً خودشان را با خودشان مقایسه کنند نه فرد دیگری چون هرشخصی تاریخچه ی خودش را دارد. همانطور که من از خودم گفتم قطعا کسان دیگری هم از تاریخچه ی خود بگویند متوجه می شوید هیچ دو نفری عین هم نیستند لذا جایی که الان ایستاده اند هم عین هم نیست. زندگی در طولانی مدت بسته به تصمیم های کوچک روزانه از گذشته است. این تصمیم ها هم برد در آن هست و هم باخت اما از باخت ها نباید هراسید بلکه باید به منزله انگیزه ای جدید به آن نگاه کرد.
برای حضور مؤثر در بازار جهانی، بهروز بودن و تسلط به دو زبان، نه فقط انگلیسی بسیار حیاتی است. حضور حرفهای در شبکههایی مثل لینکدین هم حیاتی است. من الان در لینکدین نزدیک به 20K فالور دارم، دکتر کامپاند در لینکدین 6K و در اینستاگرام 11K این قدرت نرم نفوذ در فالورهای واقعی و رشد ارگانیک برای درست کردن هویت شخصی و کاری بسیار مهم است و البته یک پروسه ای هست که شاید 10 سال طول بکشد. بله یک برنامه 10 ساله مستمر و رو به تعالی. قطعا کسی از یک جوان 25 یا 30 انتظار داشتن این تعداد فالور را ندارد پس آرام آرام باید حرکت کرد. به قول معروف با آب دادن زیاد به یک درخت نمی تونیم انتظار داشته باشیم زودتر به بر برسد. بعضی چیزها مثل درختاند، باید صبر کنی، باید منتظر باشی تا زمانش برسد. نمیشود با آب زیاد یا با دعا و التماس، درخت را وادار کرد زودتر میوه بدهد. آنوقت میوهاش بیطعم است، یا اصلاً نمیرسد. آینده کاری در حوزه متخصصین بی شباهت به زندگی حرفه ای بازیکنان فوتبال نیست. کافی است علم و تجربه و دانش و شیوه ی عرضه ی انها را در حد بین المللی داشته باشی ان زمان شرکت های مختلف برای استخدام شما تلاش خواهند کرد و قرارداد های متفاوتی نسبت به قرارداد صرفاً استخدامی خواهند بست.
به عنوان کسی که تجربه مهاجرت و کار در سطح بینالمللی را دارد، فکر میکنید کار کردن یا ادامه تحصیل در چین برای مهندسین پلیمر چگونه خواهد بود؟ چه فرصتهایی دارد و چه تفاوتی با اروپا و آمریکا؟
دکتر عزتی: فرصت، در چین، فقط بهمعنای “زمان” نیست. فرصت یعنی احترام. یعنی زیرساخت. یعنی آن چیزی که در ایران گاهی فقط در آرزوهاست، اینجا در دسترس است. من در شرکت ERA امروز با حجم و کیفیتی از تجهیزات آزمایشگاهی و امکانات مواجهام که شاید بتوان گفت دو برابر پژوهشگاه پلیمر و پتروشیمی ایران است. نه شبیه، بلکه برتر. نه یک رئومتر قدیمی و ثبت دستی، بلکه چندین دستگاه دیجیتال، آماده بهکار، بدون صف. در اینجا وقتی میخواهید یک تست SEM یا TEM بگیرید، منتظر نوبت نیستید. این امکانات پیشرفته در بیمارستانها، دانشگاهها، یا حتی فضای شهری، آسودگی در دسترسی، بخشی از زندگی روزمره شده است.
اما باید تأکید کنم: چین کشور مهاجرپذیری بهمعنای رایج نیست. اینجا اگر قصد تحصیل داشته باشید، شرط آن است که زبان چینی مسلط باشید. بسیاری از دانشگاهها دو سال ابتدایی را صرف آموزش زبان چینی به دانشجویان خارجی میکنند. سپس وارد رشتهها میشوند. و بعد از فارغالتحصیلی، ویزای کار برای بسیاری صادر نمیشود. اینهم بخشی از سیاست محافظهکارانه چین در حفظ کیفیت مهاجرت علمی و صنعتی است برخلاف برخی کشورها که کافی است فقط شهریه بدهی تا مدرک بگیری.
این سختگیری البته مزیتهایی هم دارد. چیزی که خیلی در دسترس باشد، معمولاً کیفیتش پایین میآید. من در چین فضایی را تجربه کردم که ارزشمند بودن، با در دسترس نبودنِ ساده پیوند خورده است.
از امروز برای آینده چه برنامههایی دارید؟
دکتر عزتی: من تقریبا در 20امین سال کارم هستم و میخواهم سالهای آینده کاریم را در آرامش باشم و سعی کنم در بخش پلیمر به خصوص در موضوعاتی چون گرم شدن جهانی، مایکروپلاستیک و اقتصاد چرخشی نوآوری داشته باشم که بر زندگی بشر آینده تاثیرگزار باشد. البته که قدم هایی هم برای شروع یک بیزینس و تولید محصول جدید برداشته ام. ایده ها و طرح ها را نوشته ام حتی ویدیو را با هوش مصنوعی آماده کرده ام ئ نامش را انتخاب کرده ام و سال 2027 را به عنوان یک تارگت برای بلوغ این کسب و کار در نظر دارم.
علاقههای کاریام، البته تنها به صنعت لاستیک محدود نیست. با ورود به چین و داشتن چند نفر معتمد در تیم دکتر کامپاند ما فعالیت های بازرگانی را هم شروع کردیم. جالب است به همان هایی که در ابتدای راه در کلاس های آموزش کامپاندینگ شرکت می کردند و به این شرکت های ایرانی در خرید مواد اولیه، ماشین آلات و تکنولوژی کمک می کنیم و بخش بازرسی و ممیزی شرکت های چینی برای بازرگانان ایرانی را هم راه اندازی کرده ایم که با استقبال خیلی خوبی مواجه بودیم. در بخش طراحی کامپاند هم برای شرکت هایی از استرالیا، اتریش، اسپانیا، دبی فرمول طراحی کرده ایم. با باز شدن افق های جدید وارد صنعت انرژی خورشیدی شدیم و انقدر این صنعت بزرگ بود که تصمیم گرفتم در یک بیزنس و برند جدید این فعالیت انجام شود چون از نظر اسم و نام با دکتر کامپاند هم خوانی نداشت. بعد از اینکه وارد حوزه انرژیهای خورشیدی هم شدم با سه نفر دیگر از دوستان شریک شدیم و از دل دکتر کامپاند برندی به نام سولیون سولار به صورت مستقل و حتی بزرگ تر از دکتر کامپاند ظهور کرد که یکی از شرکا از وزرای سابق و با سابقه ی صنعت و معدن دولت های پیشین هستند؛ گرچه بیشتر یک فعالیت بیزینسی است تا فناورانه و علمی. اما من خودم را هنوز پلیمری می دانم با روحی آمیخته از هنر، نظم کاراته، و تفکر خلاق.
دکتر کامپاند فقط یک برند نیست، بلکه خلاصهای از مسیر زندگی من است. و اگر همهچیز همانگونه که برنامهریزی کرده ام، پیش برود، تا سال ۲۰۲۷ یک برند جدید، صرفاً برای بازار چین، متولد خواهد شد. این بود داستان من که امید دارم خواننده ای ان را بخواند که بعدا منشا تحولات کاری اش را از این نگرش و بلکه تکمیل تر از آن بگیرد.
امیدوارم از شما همچنان و بیشتر بشنویم. متشکرم.
دکتر عزتی: از گروه بسپار و سرکار خانم مهندس تبسم علیزاد منیر کمال تشکر را دارم که این فرصت را در اختیار بنده قرار دادند. به امید اینکه این صحبت ها بذر امید و الهامی در دل آنکه باید بکارد ولو آنکه تنها یک نفر باشد.
صالح علا:
یک کارهایی را نمیشود تند تند انجام داد
مثل دوست داشتن …
نمی شه تند تند کسی رو دوست داشت
و برعکسش …
نمی شه هم تند تند کسی رو دوست نداشت
تقویم ها عجله ندارن
من بخشی از عمرم صرف عجله کردن شد
فکر می کنم اگر عجله کنم، اتفاق ها زودتر میفتن
در حالی که
سیبها به موقع میرسن
انگورا به موقع میرسن
وایسیم که وقتش برسه
به قول پاراسیلسوس کسی که می پندارد تمامی میوه ها زمانی می رسند که توت فرنگی، از انگور هیچ نمی داند!/ منبع: ایران پلیمر